از دو روز پیش یک اتفاقی برام افتاد که خیلی برای خودم عجیبه.
یک کسی که می شناختمش و دو سالی بود که می دیدمش بهم اعتراف کرد که عاشقم و می خواهد با من باشه . و بر عکس همه مواردی که من توی زندگی ام تجربه کردم خیلی هم عجوله و یک روزه می خواهد به آخرش برسه .
برام جالبه .
باید اقرار کنم منم دوستش داشتم از همان روزهای اولی که دیدمش ، به خاطر کار می رفتم پیشش اما خودم انتخاب می کردم که اون انجام بده . اما می دانستم شرایطش رو نداره به خاطر همین نگاه هام را ازش می دزدیم که متوجه علاقه ام نشه . اما مثل اینکه اون هم منو دوست داشته و البته شرایطش رو دلیلی برای با هم بودنم نمی بینه . به قول خودش جرات کرده و پا پیش گذاشته و من هم ردش نکردم.
نمی دانم چون شاید دلم یک عشق پر شور می خواست . و فکر می کنم عشق و شور و هیجان را می توانه به من بده .
باز بین عقل و قلبم گیر کردم . اما با خودم می گم مگه قراره چی رو از دست بدم . امتحانش می کنم . شاید این لحظه های هیجانی به همه چی بیارزه .
از اول می خواستم امسال را متفاوت شروع کنم . اما مثل اینکه قراره خیلی متفاوت بشه .
فکر می کنم دوستش دارم و می خواهم همه چی را باهاش تجربه کنم . اما از یک طرف هم ته قلبم یک دلشوره ای که اگه رابطه ما به هم بخوره من از دستش می دم و دیگه نمی بینمش .
برچسب : نویسنده : shaparkkhanomo بازدید : 65